بازدید امروز : 271
بازدید دیروز : 96
کل بازدید : 359944
کل یادداشتها ها : 158
شب من پنجره ای بی فردا روز من قصه تنهایی ها مانده بر خاک و اسیر ساحل ماهی ام ماهی دور از دریا هیچکس با دل آواره من لحظه ای همدم و همراه نبود هیچ شهری به من سر گردان در دروازه خود را نگشود
کولی ام خسته و سر گردانم ابر دل تنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود قصه ام قصه دل کندن بود دل به هرکس که سپردم دیدم راهش افسوس جدا از من بود صخره ویران نشود از باران گریه هم عقده ما را نگشود آخر قصه من مثل همه گمشدن در نفس باد نبود روح آواره من بعد از من کولی دربدر صحراهاست میروم بی خبر از آخر راه همچنان مثل همیشه تنهاست
کولی ام خسته و سر گردانم ابر دل تنگ پر از بارانم